Cry's Blog

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

Cry's Blog

بلاگ " شوالیه " ، متفاوت ترین بلاگ من خواهد بود . ممکنه شما توی این بلاگ دچار گیجی بشید اما عیبی نداره ، بهتون قول میدم عادی میشه براتون ! اما حالا چرا " شوالیه " ؟ خب راستش دیگه برام اسم بلاگ مهم نیست ، مهم نوشته هامه که شما میخونید و بهم فکر میکنید ، " شوالیه " رو هم چون در فارسی و انگلیسی از کلمه ش خوشم میاد قرار دادم بعنوان اسم بلاگم که ممکنه بعدا تغییرش بدم دوباره . اما اسم من محمد مهدی هست و با اسم مستعار Leo ( لـئــو ) و Cry ( گریه ) شناخته میشم . دلایلش رو هم لازم نمیدونم اینجا توضیح بدم . تازه هم دارم با فرهنگ بلاگ نویسی آشنا میشم و امیدوارم نظرات گرمتون رو از نوشته های سرد و بی روح من دریغ نکنید .
راه های ارتباط با من :
ایمیل : lvlr_@live.com
ایمیل : Mr.Cry@my.com
Telegram تلگرام : MrCry@

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام . اینم یه تصویر زمینه با موضوع " شوالیه رستاخیز " که تقریبا 5 ساعت وقت برد تا به نسخه نهایی رسید . البته کار زیاد حرفه ای نیست و تعریف و تمجید تعطیل چشمک در کل چی شد که این والپیپر یا تصویر زمینه رو درست کردم ؟ داشتم تو یکی از شبکه های اجتماعی مطلب میخودنم که با یه تصویر مواجه شدم که این ایده رو توی سر من انداخت و شروع کردم به درست کردنش و با همه ی این تفاسیر خودم از این کار راضی ام یعنی دلم با این کار همراهه . در کل خوشحال میشم با نظراتتون همراهیم کنید .

( برای دریافت یا دیدن تصویر در اندازه واقعی روی تصویر کلیک کنید )

شوالیه رستاخیز

پ.ن : اندازه این تصویر زمینه 1920x1080 ـه که البته این تصویر زمینه نسخه ی کم حجم شده ی اصلی هست که با برنامه Aviary با افکت Avenue ذخیره شده . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۱
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

ورود به دنیایی که تماما عجیب و جدید و مبهوت بود ، سفری رویایی و خواستنی ... الان که دارم این پست رو مینویسم ، خیلی دلم نفس کشیدن توی اون بهشت رو میخواد ، بهشتی که واقعا دور از شعار و این حرف هاست ... بهشتی واقعی روی زمین ، هرچند خیلی ها نشون دادند که اهل بهشت نیستند یا حداقل فعلا اهلش نیستند ... قبول دارم ورود به دنیایی جدید همیشه برام سخت بوده اما این دنیا فرق داشت ، تمام وجود و فکر و حرف هام هجوم آورده بودند که ترس و دلهره و ناراحتی و خستگی رو بهم نشون بدهند اما خبری نبود انگار توی خونه بودم ، نه دلهره ای ! نه ترسی ! نه خستگی روحی ... هیچ چیز ... همه چیز مقصد بود و راه و عشق به بهشت آفرین ... این همدلی رو نه من ، بلکه از بچه ای چند ساله و پا برهنه ، پیرمردی قد خمیده و مصمم تا پیره زنی روی ویلچر اما شاداب و مردی معلول ، همه فریاد میزدند که صدا گوش همه ی خلقت رو کر کرده بود که این سفر چه پیام عظیمی رو با خودش حمل میکنه و این چه رنگ و بویی هست که همه ی عالم و آدم رو مست کرده و یکدل و یکپارچه به دور از تفاوت نژاد و زبان و رنگ پوست و سن و سال همه یک حرف میزنند ، همه یک چیز میخوان ، همه یک مسیر رو طی میکنند و یک صدا دارند " لبیک یا حسین جان " ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۴
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از پرسه زدن های مخفی ، بعد از غم خوردن ها و اذیت شدن های طولانی ، بعد از ندیده ها و دیده ها و همه ی احساسات ، حالا مسافر شدن به سرزمینی که خونه ی خون خداست ، مهمون شدن بر میزبانی که تنهاست ، میزبانی که غریباً غریبا ست . این مسافرتی که با ترس و غم و بهشت آفرین همراهه . آره میزبانی که غریباً غریبا ست ...

" کمتر کسی دلش به غمت شــور می زند - در کـوفـه اندک اند شبـیه حـبیـب هــا "

بمیرم برات آقــــا جــــــــــــــــان

حضرت رسول الله میفرمایند : ان الحسین مصباح الهدی و السفینة النجاة | همانا امام حسین علیه السلام روشنی راه و سفینه نجات است

ایشالا اگه خدا خواست با خاطرات کربلا بر میگردم به این بلاگ . یا حق !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۳:۱۶
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد . او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد . اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد . سرانجام خسته و ازپا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد . اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود ، به هنگام برگشت دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود . متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود .

از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد : خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی ؟

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید . کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .

مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم ؟ آنها جواب دادن ، ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم !

وقتی که اوضاع خراب می شود ، نا امید شدن آسان است ولی ما نباید دلمان را ببازیم ، چون حتی در میان درد و رنج ، دست خدا در کار زندگی مان است .

پس به یاد داشته باش دفعه دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۵
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

میگن زمین یه جاهایی داره که نه کسی دیده نه کسی باور داره که وجود داشته باشه ، بدان قلب من زمین و خونه ی توست ، فقط نیاز به یه مسافر داره که کشف کنه ندیده ها و حس نشده های قلبم رو ... خالق تنهایی های من باش وقتی در سفری ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۵:۳۲
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

تنهایی هم کم میاره وقتی به آسمون خیره میشی تا فاصله ها رو به چالش بکشی . من ! تو ! بی فاصله ، جایی واسه تنهایی هم نداریم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۵:۲۷
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

Fallen

بهار اومد و با تمام اون رفتار های دلنشین و قشنگش ، اومد و باز هم دل ها رو با خودش زندگی بخشید . اما همه می دونیم هر اومدنی یک رفتن بدنبال داره . میشه نری ؟ میشه بمونی ؟ میشه همیشه باشی ؟

و جوابی که شنیدنش انقدر زجرت میده که تصمیم می گیری تا همیشه بهاری بمونی با اینکه محکوم به پاییزی . تصمیم می گیری وقتی همه به پای پاییز افتادن ، اما تو سرت بالا باشه و بهار رو فریاد بزنی . من میگم اگه باز هم سقوط کنی ازت به عنوان یک بهاری تا ابد یاد میشه ، نه یک ضعیف پاییزی و معمولی ... من میگم ارزش داره ... آره ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۳۶
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

Maleficent

فیلم یا بهتر بگم انیمیشن " Maleficent " یا " شیطان " یک فیلم خیلی شلوغ بود از جلوه های ویژه که به شخصه عاشق اینجور جلوه ها و اینجور سبک ها هستم . و این فیلم اگه اشتباه نکنم اومد و داستانی که اکثر ما به نام زیبای خفته شنیدیم رو شکست و از دید خودش روایت کرد . فیلمی که آنجلینا جولی در نقش " Maleficent " یکی از متفاوت ترین بازی هاش رو ارائه داد که مرز بین عشق و انتقام رو توی فیلم پیاده کرد . توی فیلم داستان در رابطه با آشنا شدن یک موجود از دنیایی دیگه ست که با عشق از دنیای آدم ها آشنا میشه اما نمیدونه که این عشق نا خالصی داره و همیشه هم خالص و واقعی نیست . " Maleficent " به یکی از آدم های قصه اعتماد میکنه و دل می بنده اما بهش خیانت میشه و آتش انتقام اون رو تبدیل به موجودی پلید میکنه . در ادامه ی فیلم شما می بینید که چطور یک احساس پاک و یک معصومیت میتونه شریر ترین آدم ها رو از پا در بیاره و به خوبی ها هدایت کنه که این جا " Maleficent " اسیر این احساس خاص و عشق واقعی میشه و زمانی که تصمیم می گیره نفرینش رو از روی این احساس پاک و عشق حقیقی بر داره که دیگه خیلی دیره . توی فیلم شما متوجه میشید که طبق داستان های قدیمی و کلیشه ای تنها بوسه ی یک پسر بر دختر نیست که طلسم ها و نفرین ها رو باطل میکنه ، بلکه شما یاد میگیرید که بوسه ی ( احساس ) یک مادر هم میتونه همین معجزه رو به حقیقت برسونه .

داخل فیلم من از اون صحنه ای که شاهدخت توی جنگل میاد و با " Maleficent " برخورد میکنه و بغلش میکنه و میگه " منو بغل کن منو بغل کن " خیلی خوشم اومد و واکنش " Maleficent " خیلی جالب بود بنظرم . 

در کل این فیلم هم بنظر من مثل دو فیلم  " Oz the Great and Powerful " و " Alice in Wonderland " که شرکت Disney ساخته ، خوب و موفق عمل کرده و سبک مشابهی داره . همون پیام های همیشگی ، همون خوب جلوه دادن جادوگری و جادو و ... ، و خیلی پیام های دیگه که مستقیم داره اعتقادات و سبک زندگی حقیقی مسلمون ها رو هدف قرار میده . من به این فیلم از عدد 10 عدد 1 رو میدم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۳ ، ۲۰:۳۲
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی از خواب تلخی برخاستم و دیدم که قطره های شیرین و با نشاط باران خرامان خرامان بر لبه های پنجره ی اتاق سرد و خسته ی من میزدند و با خود طراوت و شادی را به ارمغان می آوردند و همراه با دستان پر از امید خود به دیوار دیوار اتاق من درس عشق و دلبستگی را می آموختند و باد هم در این میان به آنها کمک می کرد و با دستان تند خود بر پرده های خسته و چروک خورده ی اتاقم شلاق آموزگاری میزد و آنها را برای اجرای مراسمی صبحگاهی در اتاق من آماده می کرد و آن روز ما همه با هم یک صدا فریاد میزدیم و میگفتیم :

خدا چیزی به نام عذاب ندارد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۷
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

قدم زنان در راه رسیدن به ایستگاه هستم .
هوا گرگ و میش است ! چه تصمیم بدی گرفتم .
دلم میخواهد تا قبل از رفتن تو به ایستگاه برسم .
میخواهم برایت بگویم .
وقتی به ایستگاه رسیدم هوا سرد و تاریک شده بود . بادی ملایم اما وحشت انگیز در حال وزیدن بود . قدم هایم کم کم به ایستگاه نزدیک و نزدیک تر میشد . به ایستگاه که رسیدم ، تو را دیدم ! تو را دیدم که میخواستی سوار قطار شوی .
آنچنان محو تو شده بودم که انگار نه انگار در شهر "غریبه ها" داشتم تو را پنهانی بدرغه میکردم . نگرانت بودم . صورتم را پوشاندم ، حراس از دیده شدن داشتم . جلوتر آمدم ، پشت خود را به میله های سرد و بی روح ایستگاه قطار تکیه دادم . صداهای ترسناکی که از جنگل پشت سرم می آمد به من مجال احساساتی دیدنت را نمیداد . وای که من در شهر مرده و بی روح "غریبه ها " در حال بدرغه کردن تو بودم ، آن هم پنهانی . باورش کمی سخت بود .
در آنجا آنچنان غریبه ها رفت و آمد داشتند که گویی اصلا هیچ توجهی به هیچ چیز ندارند ، هیچ توجهی ... .
هوا در این هنگام آنچنان سرد و تاریک شده بود که پاهایم از ترس و دلهره بر خود می رقصیدند . چراغ های تا انتها رفته ی ایستگاه، نوری را از خود منعکس میکرد که این نور هم طعمه ی تاریکی شب آنجا بود . همه در حال سوار شدن بودند در آن هنگام که دیگر دوریت را کم کم حس میکردم . آنچنان مظلومانه تو را مینگریستم که گویی تمام این مصیبت ها هم نمیتوانستند مرا اینگونه بسازند . در چهره ات امیدی می دیدم که واقعا تحسین برانگیز بود . در حال رفتن به در ورودی قطار بودی که احساساتم را به دنبالت فرستادم . خودم که جرأت همراهیت را نداشتم ، احساسات زخمی و روو به زوالم را به سمتت فرستادم .
احساساتم جلو آمد ، نگاهی به او انداختی ، در این هنگام با نگاهت اشاره ای داشتی که همراهی احساسات مرا با خودت قبول کردی . آنچنان درگیر این حادثه بودم که برخورد قطرات باران را بر گونه هایم فراموش کرده بودم ، آری گویی باران در حال امدن بود .تو و حساساتم سوار قطار شدید و با حرکت قطار ، دور و دور تر از نگاه های خیس من میشدید . تو احساسات مرا با خود بردی چون او هم مانند تو غریب بود و تنها در این شهر لعنتی . دلت برایش می سوخت ، می دانم !! حس کردم .
باران دیگر موها و شانه های من را خیس کرده بود ، آهی بلند کشیدم و دیری نگذشت که سردی هوا این اندک بخار گرم وجود مرا هم به سرعت بلعید . به انتهای قطار مینگریستم تا که قطار از دیدگان خسته من محو شد .
در قطار تو و احساساتم یکی یکی ایستگاه های مسخره ی این شهر را سپری میکردید . وقتی سرت را به شیشه ی قطار چسباندی و با امیدی اندک به ریلهای بی انتهای قطار مینگریستی ، یاد خودم افتادم . چقدر زیبا به محیط بیرون مینگریستی .
دیگر به ایستگاه مورد نظر رسیده بودید ، همه جا تاریک بود . باریک راهی از درون جنگل به مقصدت میرسید ، مقصدی که میرفتی تا عشقت را به دیگری اثبات کنی . راه را ادامه دادید و به خانه ی الهه ای رسیدید که در آنجا عشقت را اثبات کردی و حالا در حال برگشت به ایستگاه قطار بودید . من این همه وقت را هنوز در انتظار آمدن قطار و آمدن شما بودم و دیگر تمام وجودم را باران خیس کرده بود ، پشت بدنم دیگر حسی نداشت ، همواره به ریل ها و چراغ های سوسو زنان ایستگاه مینگریستم .
انتظار برگشتنت مرا آرام آرام زندگی میبخشید و نشاط ، گویا من نباید در آن جهنم میمردم . کمی در فکر بودم ، پشت بدنم بی حس شده بود که نه تنها دیگر میله ها را حس نیکردم ، بلکه چندی فکر میکردم به هوا تکیه داده ام . در همین حال بودم که صدای بوق قطار در نیمه های شب مبارزه سکوت من با استگاه خالی و جنگل را به اتمام رساند و گویی مرا برنده این مبارزه ساخت .
قطار نزدیک تر که میشد ، صدای قدم های کسی به گوشم میرسید . دیگر نمیتوانستم درست ببینم اما میدانستم که آن هم از جنس من است و برای تو آمده است .
قطار به ایستگاه رسید ، صورت خیسم را باری دیگر پوشاندم . قطار ایستاد تو و احساساتم پیاده شدید ، احساساتم دوان دوان به سمت من آمد و در تاریکی گوشه ای از ایستگاه در من جای گرفت و آنجا بود که تمام اتفاقات را دیدم .
تو برای کسی دیگر بودی ، باورم نمیشد اما واقعیت داشت . من ... چرا ... ؟ ... !!!
دیدم که با ذوق از موفق شدنت برای آن میگفتی و دست در دست هم از ایستگاه به سمت شهر می رفتید و از من دور میشدید . میدانم برای او هستی ، اما نمیتوانستم جلوی آمدنم را بگیرم . تو رفتی و من هم با لبخندی عجیب بر لبهایم که هنوز هم نمیدانم برای چه بود و دست در جیب با بدنی خسته و نا امید به سمت واقعیت و سفر به جایی دور دست ، به حرکت در آمدم و با صدایی آرام شبیه زمزمه در حال راه رفتن گفتم : دوستت دارم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۴
Mohammad Mahdi