بسم اله الرحمن الرحیم
تا انجا که میتوانست پاسخ سوال ها را میداد .. و جلو میرفت .. نمیدانست به کجا میرود .... هرچند میخواست ادامه ندهد اما بالاخره باید پایان را درک میکرد ... حرف از یأس و نا امیدی در ذهنش نبود ... اینبار آرام و دل آسوده بر زیر سایه ی درخت نسبتا بلندی تکیه داده بود و مشغول محاسبات کارهای گذشته .... او انسان گذشته بود .... باد ملایمی که به خنکای یک آب میمانست بر گونه هایش میدوید و موهای خسته اش را هدایت میکرد .... فکر کردن گوشه ای از کار روز مره اش نبود .. او همواره فکر میکرد ... شاید هم همیشه ... باز میدانست که بعضی از کارها را نسنجیده انجام داده است و حرص خوردن از عادات او در این هنگام بود ... تک موی سپیدی در میان موهای قهوه ای نسبتا بورش خود نمایی میکرد ..... خدا میداند که تکیه دادن به زیر سایه ی آن درخت در بلندای زمان روز در فصل تابستان چه نشاطی به او و روح خسته اش میداد .... شاید او کمی از بهشت را تجربه کرده است .... در هنگام فکر کردن دیدن آن چمن های رقصان توسط باد فکرش را روشن میکرد و نوازش میداد .... آیا دیدن زیبایی ها کم از زیبا بودن است ؟ او به مانند همیشه اسب لجوج حرف هایش را با نظاره بر برگ های سبز آن درخت آرام میکرد و پیاپی در اندیشه ی رام کردنش بود ... زمان برایش زیاد مهم نبود .... او در اشتباه بود اما موفق .... کم کم روز به پایانش نزدیک میشد اما افکارش بی پایان .... خورشید هم کم کم داشت لباس نارنجی رنگش را برای اعلام غروبی دیگر به نمایش میگذاشت ... باید به خانه بر میگشت .... ترسناکی غروب آن منظره درست به اندازه ی زیباییش در روز بود و او باید به خانه بر میگشت ..... بلند شد تا برگردد و دستهایش را بغل کرد و بازوهای خود را میمالید تا سرمای غروب را با گرمای دستانش تلافی کند ... در راه خانه به فکر فردایی زیبا و فکرهایی بی پایان بود و غروبی که بارها و بارها تجربه اش خواهد کرد .....