Cry's Blog

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

Cry's Blog

بلاگ " شوالیه " ، متفاوت ترین بلاگ من خواهد بود . ممکنه شما توی این بلاگ دچار گیجی بشید اما عیبی نداره ، بهتون قول میدم عادی میشه براتون ! اما حالا چرا " شوالیه " ؟ خب راستش دیگه برام اسم بلاگ مهم نیست ، مهم نوشته هامه که شما میخونید و بهم فکر میکنید ، " شوالیه " رو هم چون در فارسی و انگلیسی از کلمه ش خوشم میاد قرار دادم بعنوان اسم بلاگم که ممکنه بعدا تغییرش بدم دوباره . اما اسم من محمد مهدی هست و با اسم مستعار Leo ( لـئــو ) و Cry ( گریه ) شناخته میشم . دلایلش رو هم لازم نمیدونم اینجا توضیح بدم . تازه هم دارم با فرهنگ بلاگ نویسی آشنا میشم و امیدوارم نظرات گرمتون رو از نوشته های سرد و بی روح من دریغ نکنید .
راه های ارتباط با من :
ایمیل : lvlr_@live.com
ایمیل : Mr.Cry@my.com
Telegram تلگرام : MrCry@

داستان دخترکی بنام سپیتا

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۱۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

mrcry


روزی روزگاری دخترکی تنها در خانه ای قدیمی همراه با مادر بزرگ خود زندگی میکرد ! خانه چند سالی بود که رنگ نویی به خود ندیده بود ! دخترک عصرها که میشد ، می آمد در حیاط و پاچه های شلوارش را بالا میزد و با پاهای کوچک و قشنگش داخل آب حوض می رفت و لبه ی حوض به آرامی می نشست و با دستان بلوری اش با ماهی های قرمز و زیبای حوض آب ، بازی میکرد .....
در یکی از این عصرهای قشنگ و خنک ، در حالی که دخترک داشت آب بازی می کرد ، مادر بزرگش از توی ایوان خانه با صدایی لرزان که نشعت گرفته از گذر سالهای عمرش بود گفت :
- سپیتا جان !!! سپیتا خانم بیا مادر !!!!
دخترک که حواسش کاملا" به ماهی های قرمز و زیرک حوض بود ، گویا صدای مادر بزرگ را نشنید ، صدایی در گلویش نچرخید و جوابی نداد !!
مادر بزرگ که با این وضعیت آشنایی داشت ، دوباره سعی کرد و گفت :
- سپیتا ! مادر با تو ام ! بیا اینجا کاری دارم !
دخترک اینبار که به خودش آمده بود ، بلند شد و به سرعت برگشت و با صدایی جوان و پر نشاط گفت :
- بله ! بله مادر بزرگ ! با من بودی !؟؟ الآن میام ! تو که میدونی من همدم ماهی های حوض آب هستم !!!!
مادر بزرگ خنده ای کرد و با صدایی بلند تر از دفعات قبل گفت :
- می فهمم ! آره دخترکم می فهمم ! تو تمام کارهای مرا در جوانی انجام میدهی ! آری تو مرا به یاد خودم در دوران جوانی می اندازی !
دخترک هم خنده ای کرد و با پاهای خیس جلو آمد و به مادربزرگ نگاهی کرد و گفت :
- بگو مادر بزرگ ! جانم ! چه میخواهی ؟؟؟!
مادر بزرگ چند لحظه ای به قد و بالای دخترک نگاهی کرد ! دخترک قند در دلش آب میشد ! مادر بزرگ غرق نگاه بود ! دخترک صدایش در آمد و گفت :
- مادر بزرگ ! بگو دیگه ! کاری داشتی عزیزم !
این حرف دخترک به مانند ضربه ای محکم بود که به یکباره پیرزن را از خواب و رویا در آورد و بیدار کرد !
مادر بزرگ گفت :
- هیچی دخترم ! فقط میخواستم به پشت بام بری و به مرغ ها و جوجه هایشان غذایی بدهی !
- میدانی که من دیگر پیر شده ام و پاهایم درد میکند ! اینکار را تو انجام بده !
دخترک درخواست مادر بزرگ را شنید و با حرف هایی امیدوارانه به مادر بزرگش گفت :
- مادر بزرگ !!!!!!
- این چه حرفی است که میزنی ، شما هنوز جوانی و حالا حالاها با زندگی کار داری !
مادر بزرگ خنده ای بسیار کوتاه کرد ! اما خنده ای که در زیرش غمی بزرگ و سوزنده بود ، درست به مانند آتشی سوزان بر زیر آرامش خاکستر !
دخترک آرام آرام به پشت بام رفت ، حالا درست روی بام خانه است ! بادی آرام و ملایم به مانند ماری به پاهای نیمه خیس دخترک میپیچید ..... دخترک پاهایش خنک تر از همیشه بود ! نگاهی به لانه ی چوبی و از کار افتاده ی مرغ ها انداخت و گفت :
- ای بابا مثل اینکه فقط ما ، در این خانه جوانیم ! همه دارند از زندگی سیر میشوند !
دخترک در همین حال بود که تصمیم گرفت نگاهی به آن طرف پشت بام بیاندازد و سری هم به زردآلو خشکه های مادر بزرگ که روزها به زیر آفتاب پهن بود ، بزند ! جلو آمد و یکی از آن ها را در دهان گذاشت و با صدایی پُر و توپولو گفت :
- بَه بَه ، من عاشق این کارهای مادر بزرگم !
دخترک نمیدانست که در این موقع دو چشمِ زیبا در حال تماشا کردن او هستند ! آری پسرکی تنها ، درست در ساختمان سر به فلک کشیده ی روبروی خانه ی مادر بزرگ ، بود که پنجره ی اتاق کوچکش رو به پشت بام آفتاب دیده ی مادربزرگ باز میشد ! آری او بود که داشت با نگاه هایش تمام حرکات دخترک را نوازش میکرد !
دخترک یکدفعه نگاهش به نگاه های پسرک افتاد و خودش را جمع و جور کرد و با غروری زیبا همراه با پذیرش آن نگاه های جذاب ، پشت به ساختمان کرد و با صدایی آرام برای حفظ آبرو گفت :
- چیه ؟ داری به چی نگاه میکنی ؟؟!! ؟؟ حالا فهمیدم ، تو این 1 ماهه این تو بودی که منو زیر نظر داشتی‌ !! آره ؟
پسرک که تمام بدنش میلرزید و از شدت ترس به خود لعنت می فرستاد ، با صدایی محکم اما کمی لرزان گفت :
- نه نه ! نه به خدا ! من فقط وقتی حوسلم سر میرفت میامدم لب پنجره یه نگاهی به مرغ های شما می انداختم ! فقط همین !
دخترک که میدانست پسرک شیفته ی او شده ، با صدایی نازک از روی تحریک گفت :
- امروز چی ؟؟؟ هان ؟؟ یالا بگو ! امروز که داشتی منو نگاه میکردی ! خیلی بی ادبی !
دخترک که داشت یک چیزه تازه ای رو تجربه میکرد و اصلا" از عواقبش با خبر نبود ! به هیچ چیز جز جذب کردن و بدست آوردن روح پسرک ، فکر نمیکرد ! فقط پسرک را میخواست ! گویا خودش هم از این وضع بدش نمی آمد !
پسرک که دید دخترک از همه چیز با خبر شده ، کمی به شجاعت افتاد و سعی در بدست آوردنش کرد و گفت :
- خوب میدونید چیه خانم سپیتا !!!؟؟؟ من ...... آخه ...... خجالت میکشم بگم .... !
دخترک قند در دلش آب میشد و دلش مدام خالی میشد و می ریخت ! کمی بدنش داغ تر از حد معمول شده بود ! دخترک گفت :
- خوب چی ؟؟؟؟ بگو ببینم ؟؟؟!!
پسرک دوباره ترسی بر اندامش افتاد ! ولی آب دهنی غورت داد و دوباره گفت :
- راستش رو بخواهید ....... من ..... میدونید .... به شما علاقه پیدا کردم ......... از اون روز که اومدیم به این خونه ... وقتی دیدمتون و ....
پسرک شروع کرد و داستان عاشق شدنش رو توی 20 دقیقه برای دخترک میگفت و دخترک هم کمی آرامتر شده بود ! دو طرف همدیگر و قبول کردن ، اما نه به صورتی که وابستگی در آن ها نقش ببندد و تار بیافکند ! در حال صحبت کردن بودند که به یکباره صدایی از حیاط بلند شد ، بله ، مادر بزرگ بود که داد میزد و می گفت :
- دخترم ! چیزی شده مادر ! چرا انقدر طول کشید ! دختر تو کجا رفتی ! مگه داری چیکار میکنی ؟؟؟!!
دخترک که انگار آب سرد بر اندامش ریخته باشند به یکباره بدنش یخ کرد و با صدایی مضطرب گفت :
- الآن میام ! هیچی ، دارم یه خورده لانه ی مرغ ها رو جمع میکنم ! اومدم ! دارم میام !
دخترک که میدانست دیگر باید برود ، رو به پسر کرد و گفت :
- ببینید شاید دیگه وقت نکنم بیام و شاید دیگر همدیگرو نبینیم ! من رفتم !
پسرک که میدانست الان موقع بسیار خوبیه برای التماس کردن و بردن دل دخترک هست با صدایی ملتمسانه گفت :
- ببینید ! من به خدا نمیتونم نبینمتون ! ترو خدا ! میشه فردا هم بیاید تا ببینمتون !؟؟؟
دخترک که کمی التماس پسر را قبول کرده بود با صدایی آروم گفت :
- باشه ! حالا که اینطوره ببینم چی میشه !! شاید فردا بعد از ظهر بیام !!! شاید !
پسرک که خیالش راحت شده بود که فردا هم عشقش رو میبینه ، با خوشحالی به داخل رفت و پنجره را بست و دخترک هم حالا دیگه داخل حیاط اومده بود و کمی توضیح در رابطه با دیر آمدنش داد ، و آن روز ، روزِ پُر حادثه ای برایش بود !
و بالاخره فردا اومد و دخترک یکباره دیگر پسر را دید ! البته به بهانه ی غذا دادن به مرغ ها ! روزها و روزها می رفت و هر روز همدیگر را میدیدند و شیفته ی یکدیگر میشدند! ماه ها و ماه ها می رفت و هر ماه عشق بود که در بینشان رد و بدل میشد !

(( پسرک بزرگتر میشد و عاشق تر ))
(( دخترک هم جوان تر و احساساتی تر ))

و بالاخره روزی رسید که 2 سال از رابطه ی بین دخترک و آن پسر می گذشت و هر دو برای یکدیگر شده بودند ! وابستگی به مانند امپراطوریِ عظیم و قدرتمندی در وجود هر دوشان اقامت گزیده بود و شکست ناپذیر ! دخترک که حالا عشقی برای خود داشت و فکر میکرد تمام دنیا در دست اوست ، اما نمیدانست که پسرک آیا لیاقت نگه داشتن او را دارد یا نه ؟؟ این سوالی بود که همیشه در ذهن او میدوید ! اصولا" دخترها وفا دارتر از پسرها هستند !
روزی بود که دخترک از پسر پرسید :
- آیا تو همیشه با من میمانی ؟ قول میدی که تحت هیچ شرایطی تنهام نگذاری ؟
پسرک که تازه این حرف و سوال رو از او شنیده بود ، فکر میکرد که دخترک این حرف را برای بیشتر جذب کردنش میزند! اما نمیدانست که دخترک اینبار جدی داره میگه ! با عاشقی ِ تمام !
پسرک به راحتی و با جذابیت تمام گفت :
- آره ! قول میدم هیچ وقت تنهات نگذارم !
دخترک که در درون خود خوشحالی کرد و عاشق تر از همیشه گفت :
- دوستت دارم ! قول میدم من هم برای تو بهترین زندگی رو بسازم !
گذشت .......
درست یک ماهی بود که دخترک با قول پسرک سر میکرد ، تا روزی رسید که مادر بزرگ نذری درست کرده بود و دخترک به هوای اینکه فرصتی است تا از فاصله ی بسیار نزدیک تر عشقش را ببیند به در خانه ی پسرک رفت و در آن یک ماه اصلا" اورا ندیده بود ! دخترک در خانه را زد و پسرک پایین آمد ! نذری را گرفت و با سردی تمام به دخترک نگاه کرد و گفت :
- خیلی ممنون دختر خانم ! کاسه ی شما را بعدا" میدیم و رفت داخل و در را بست !
دخترک آن چنان عاشق بود که با خود گفت :
- آره ! من میدونم ! حتما" از ترس بابا یا مادرش این رفتارو انجام داد ....
دخترک با همین خیال رفت و چند روزی از پسرک خبری نداشت ! درست یک ماه بود که دخترک به هوای دیدن پسر به پشت بام میرفت ، اما هر دفعه با پنجره ای بسته و پرده هایی کشیده شده مواجه میشد !
و روزی رسید که دخترک داشت از مدرسه میامد و اسباب های خانه ی آن پسرک را دید و فهمید که دارن از این محله میرن ! دخترک دل شوره ای عجیب در دلش افتاد ! که به یکباره پسرک از در بیرون آمد و نگاهشان به یکدیگر افتاد ولی پسرک اهمیتی نداد و به کار خود ادامه داد ...... دخترک هنوزم باور داشت که پسرک دوستش دارد ..... هنوز دخترک دمِ در خانه اشان داشت به پسرک نگاه میکرد که پسرک نگاهی به چپ ، راست و بالای کوچه انداخت و تا دید کسی نیست به دخترک رو کرد و گفت :
- ما داریم میریم و برای همیشه بهتره منو فراموش کنی !!!!!
پسرک همین رو گفت !! فقط همین !! و بعد از مدتی با محله ، دخترک و همه چیز وداع کرد و سوار ماشین شد و از آنجا رفت ! دخترک که کم کم ! آره کم کم داشت باورش میشد که پسرک واقعا دیگه رفته ! چند روزی از این ماجرا گذشت و دخترک مات و مبهوت فقط به این فکر میکرد که برای چه پسرک او را وِل کرد و رفت ؟؟؟ اصلا" او برای چه باید پسرک را فراموش کند ؟؟؟ پس قولی که به او داد چی شد ؟؟؟ آخه پسرک چه جوری میتونه اینقدر بی تفاوت منو فراموش کنه و بره ؟؟؟ دخترک دیگه داشت دیوونه میشد و این همان سوالاتی بود که به مانند پُتک بر سر او میزد و او را میکُشت و دخترک جواب هیچ کس را نمیداد ! جواب مادربزرگ را نمیداد و دیگر ، عصر ها با ماهی های قرمز حوض بازی نمیکرد و اصلا" هیچ چیز برایش مهم نبود ..... دخترک به پشت بام رفت ....... اینبار غروب بود ... رو به غروب آفتاب نشست و زانهای خود را بغل کرد !

حالا دخترک مانده بود و عشق دروغین آن پسر و کاسه ی نذری ای که هیچگاه برنگشت ....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۰۹
Mohammad Mahdi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی