بسم الله الرحمن الرحیم
بدون مقدمه ، مثل همیشه . شاید دیگه تظاهر کردن شده عضوی از ثانیه های زندگی من . چند وقت پیش با خودم فکر میکردم که بعضی ها شغلشون بازیگری هست و بعضی ها هم زندگی شون . شاید خسته بودن و ابراز پشیمونی کردن بی فایده باشه و مثل آینه بودن ترسناک ترین چیز توی زندگیم باشه . هر شب خوابیدن و دیدن کابوسی تکراری از خورد شدن و شکستن . خیلی برای کسی که خودش رو سالیان سال گم کرده میتونه سخت باشه دیدن دنیای اطراف و حس کردن شادی ها ، یا شاید هم چیزهایی که خیلی یه آدم دلش میخواد داشته باشه و بعضی ها دارند . توی این جنگ یکطرفه ای که انگار تا ابدیت ادامه داره ، فکر میکنم مقاومت به یه جوک بی نظیر و خنده دار توی هر سالی که جدید بودن خودش رو به روی من میاره باشه . باورم نمیشه که دیگه حتی میترسم بگم خسته ام . جدای از اینکه می ترسم بلند بگم خستم که باز دوباره با چرت و پرت های ادم های اطرافم رو برو بشم ، حتی میترسم که توی دلم بگم خستم چون یادم نمیاد که خستگی شاید یه چیز نپذیرفته باشه از طرف حال و احوال این روزهای من . خلاقیت ، یه نور سو سو زنانی که هرچی بیشتر توی این دریای عمیق و تاریک افسوس فرو میرم ، بیشتر دلم براش تنگ میشه و مدام ازش داستان های حماسی مینویسم . خیلی دلم میخواد که همه چیز رو بندازم به گردن سرنوشت ، جامعه ، خانواده ، رویاها و خیلی چیزهای دیگه ، اما مشکل من همینجاست ، همه چیز دست منه ، کلید ، راه ، پرواز ، انگیزه ، اما مثل یک جنگجوی دنیا دیده با خستگی تمام هنوز دارم توی این باران سنگین از نا امیدی ها صبر میکنم که تمام آن چیزی که جمع کردم و بهش نیاز دارم رو صرف چیزی کنم که نا معلومه ، صرف چیزی کنم که نمی بینمش و نمی تونم حسش کنم . فقط امیدوارم ارزشش رو داشته باشه . باید باور کنم که ارزشش رو داره حتی اگه نداشته باشه چون این تمام چیزی هست که من دارم و نمی تونم حتی به از بین رفتنش فکر کنم که چیزی فراتر از مرگ رو برام به ارمغان میاره . و آینده ای که دست از سر این لحظه های من حتی یک لحظه بر نخواهد داشت .