Cry's Blog

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

Cry's Blog

بلاگ " شوالیه " ، متفاوت ترین بلاگ من خواهد بود . ممکنه شما توی این بلاگ دچار گیجی بشید اما عیبی نداره ، بهتون قول میدم عادی میشه براتون ! اما حالا چرا " شوالیه " ؟ خب راستش دیگه برام اسم بلاگ مهم نیست ، مهم نوشته هامه که شما میخونید و بهم فکر میکنید ، " شوالیه " رو هم چون در فارسی و انگلیسی از کلمه ش خوشم میاد قرار دادم بعنوان اسم بلاگم که ممکنه بعدا تغییرش بدم دوباره . اما اسم من محمد مهدی هست و با اسم مستعار Leo ( لـئــو ) و Cry ( گریه ) شناخته میشم . دلایلش رو هم لازم نمیدونم اینجا توضیح بدم . تازه هم دارم با فرهنگ بلاگ نویسی آشنا میشم و امیدوارم نظرات گرمتون رو از نوشته های سرد و بی روح من دریغ نکنید .
راه های ارتباط با من :
ایمیل : lvlr_@live.com
ایمیل : Mr.Cry@my.com
Telegram تلگرام : MrCry@

ارزش یک لبخند !

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

knight.blog.ir

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی‌دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه‌المنظر بود.


شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی‌آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می‌جستند و مردم از او کناره‌گیری می‌کردند. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می‌دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می‌توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می‌گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می‌نمود و مردم را از خود دور می‌کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه‌ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه‌ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می‌کشید. دخترک هر بار که پیرمرد را می‌دید، شدت علاقه وی را به خویش درمی‌یافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه‌ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشیده بود ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۱۳
Mohammad Mahdi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی