بسم الله الرحمن الرحیم
قدم زنان در راه رسیدن به ایستگاه هستم .
هوا گرگ و میش است ! چه تصمیم بدی گرفتم .
دلم میخواهد تا قبل از رفتن تو به ایستگاه برسم .
میخواهم برایت بگویم .
وقتی به ایستگاه رسیدم هوا سرد و تاریک شده بود . بادی ملایم اما وحشت انگیز در حال وزیدن بود . قدم هایم کم کم به ایستگاه نزدیک و نزدیک تر میشد . به ایستگاه که رسیدم ، تو را دیدم ! تو را دیدم که میخواستی سوار قطار شوی .
آنچنان محو تو شده بودم که انگار نه انگار در شهر "غریبه ها" داشتم تو را پنهانی بدرغه میکردم . نگرانت بودم . صورتم را پوشاندم ، حراس از دیده شدن داشتم . جلوتر آمدم ، پشت خود را به میله های سرد و بی روح ایستگاه قطار تکیه دادم . صداهای ترسناکی که از جنگل پشت سرم می آمد به من مجال احساساتی دیدنت را نمیداد . وای که من در شهر مرده و بی روح "غریبه ها " در حال بدرغه کردن تو بودم ، آن هم پنهانی . باورش کمی سخت بود .
در آنجا آنچنان غریبه ها رفت و آمد داشتند که گویی اصلا هیچ توجهی به هیچ چیز ندارند ، هیچ توجهی ... .
هوا در این هنگام آنچنان سرد و تاریک شده بود که پاهایم از ترس و دلهره بر خود می رقصیدند . چراغ های تا انتها رفته ی ایستگاه، نوری را از خود منعکس میکرد که این نور هم طعمه ی تاریکی شب آنجا بود . همه در حال سوار شدن بودند در آن هنگام که دیگر دوریت را کم کم حس میکردم . آنچنان مظلومانه تو را مینگریستم که گویی تمام این مصیبت ها هم نمیتوانستند مرا اینگونه بسازند . در چهره ات امیدی می دیدم که واقعا تحسین برانگیز بود . در حال رفتن به در ورودی قطار بودی که احساساتم را به دنبالت فرستادم . خودم که جرأت همراهیت را نداشتم ، احساسات زخمی و روو به زوالم را به سمتت فرستادم .
احساساتم جلو آمد ، نگاهی به او انداختی ، در این هنگام با نگاهت اشاره ای داشتی که همراهی احساسات مرا با خودت قبول کردی . آنچنان درگیر این حادثه بودم که برخورد قطرات باران را بر گونه هایم فراموش کرده بودم ، آری گویی باران در حال امدن بود .تو و حساساتم سوار قطار شدید و با حرکت قطار ، دور و دور تر از نگاه های خیس من میشدید . تو احساسات مرا با خود بردی چون او هم مانند تو غریب بود و تنها در این شهر لعنتی . دلت برایش می سوخت ، می دانم !! حس کردم .
باران دیگر موها و شانه های من را خیس کرده بود ، آهی بلند کشیدم و دیری نگذشت که سردی هوا این اندک بخار گرم وجود مرا هم به سرعت بلعید . به انتهای قطار مینگریستم تا که قطار از دیدگان خسته من محو شد .
در قطار تو و احساساتم یکی یکی ایستگاه های مسخره ی این شهر را سپری میکردید . وقتی سرت را به شیشه ی قطار چسباندی و با امیدی اندک به ریلهای بی انتهای قطار مینگریستی ، یاد خودم افتادم . چقدر زیبا به محیط بیرون مینگریستی .
دیگر به ایستگاه مورد نظر رسیده بودید ، همه جا تاریک بود . باریک راهی از درون جنگل به مقصدت میرسید ، مقصدی که میرفتی تا عشقت را به دیگری اثبات کنی . راه را ادامه دادید و به خانه ی الهه ای رسیدید که در آنجا عشقت را اثبات کردی و حالا در حال برگشت به ایستگاه قطار بودید . من این همه وقت را هنوز در انتظار آمدن قطار و آمدن شما بودم و دیگر تمام وجودم را باران خیس کرده بود ، پشت بدنم دیگر حسی نداشت ، همواره به ریل ها و چراغ های سوسو زنان ایستگاه مینگریستم .
انتظار برگشتنت مرا آرام آرام زندگی میبخشید و نشاط ، گویا من نباید در آن جهنم میمردم . کمی در فکر بودم ، پشت بدنم بی حس شده بود که نه تنها دیگر میله ها را حس نیکردم ، بلکه چندی فکر میکردم به هوا تکیه داده ام . در همین حال بودم که صدای بوق قطار در نیمه های شب مبارزه سکوت من با استگاه خالی و جنگل را به اتمام رساند و گویی مرا برنده این مبارزه ساخت .
قطار نزدیک تر که میشد ، صدای قدم های کسی به گوشم میرسید . دیگر نمیتوانستم درست ببینم اما میدانستم که آن هم از جنس من است و برای تو آمده است .
قطار به ایستگاه رسید ، صورت خیسم را باری دیگر پوشاندم . قطار ایستاد تو و احساساتم پیاده شدید ، احساساتم دوان دوان به سمت من آمد و در تاریکی گوشه ای از ایستگاه در من جای گرفت و آنجا بود که تمام اتفاقات را دیدم .
تو برای کسی دیگر بودی ، باورم نمیشد اما واقعیت داشت . من ... چرا ... ؟ ... !!!
دیدم که با ذوق از موفق شدنت برای آن میگفتی و دست در دست هم از ایستگاه به سمت شهر می رفتید و از من دور میشدید . میدانم برای او هستی ، اما نمیتوانستم جلوی آمدنم را بگیرم . تو رفتی و من هم با لبخندی عجیب بر لبهایم که هنوز هم نمیدانم برای چه بود و دست در جیب با بدنی خسته و نا امید به سمت واقعیت و سفر به جایی دور دست ، به حرکت در آمدم و با صدایی آرام شبیه زمزمه در حال راه رفتن گفتم : دوستت دارم .