Cry's Blog

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

Cry's Blog

بلاگ " شوالیه " ، متفاوت ترین بلاگ من خواهد بود . ممکنه شما توی این بلاگ دچار گیجی بشید اما عیبی نداره ، بهتون قول میدم عادی میشه براتون ! اما حالا چرا " شوالیه " ؟ خب راستش دیگه برام اسم بلاگ مهم نیست ، مهم نوشته هامه که شما میخونید و بهم فکر میکنید ، " شوالیه " رو هم چون در فارسی و انگلیسی از کلمه ش خوشم میاد قرار دادم بعنوان اسم بلاگم که ممکنه بعدا تغییرش بدم دوباره . اما اسم من محمد مهدی هست و با اسم مستعار Leo ( لـئــو ) و Cry ( گریه ) شناخته میشم . دلایلش رو هم لازم نمیدونم اینجا توضیح بدم . تازه هم دارم با فرهنگ بلاگ نویسی آشنا میشم و امیدوارم نظرات گرمتون رو از نوشته های سرد و بی روح من دریغ نکنید .
راه های ارتباط با من :
ایمیل : lvlr_@live.com
ایمیل : Mr.Cry@my.com
Telegram تلگرام : MrCry@

۷ مطلب با موضوع «دل نوشته های من» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

زیبایی با خود بودن

دست در دست باد پرواز میکند ... خاطره ها را میشکافد و به عمق وجود زندگی میرسد و ملاقاتی عجیب را رو در رو میبیند ... به گفته ی خودش محبت است .. او می گفت : خیلی ها در راه در تارهای غم به مانند پروانه ای نا امید به دام می افتند و بلعیده شده و خودشان را پایان میدانند ... ... ... او می گفت امید داشتن مانند خورشیدی که فقط به فکر ذوب کردن یخ باشد .. آن تارها را آب کرده و از بین میبرد ... حرف هایش را میشود باور کرد .. او این راه را رفته و برگشته ... پس دیده و شنیده است .... پس تجربه کرده و بر گشته است .. .. .. .. این ها زاده ی خیال بافی های اوست اما حقیقت دارد ... آری ! آری ! درست شنیدید ! حقیقت دارد ... در افکارش میماند و به خود میفهماند که وجود دارد ... ... او انسان گذشته است و او همچنان ماجراجو است و به زندگی می اندیشد ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۹
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم 

زیبایی با خود بودن

همیشه از کتاب مقدسی سخن میگفت و با نرمی به وصف کردنش می پرداخت ... کتاب را جوری وصف میکرد که می شد فهمید تمام زندگی اش  است ... آن کتاب مقدس نه انجیل بود و نه ترات .. نه قرآن بود و نه چیز دیگر .. این کتاب ، کتاب افکارش و عقاید او بود که سالهاست که آن را نوشته بود و حال زمان مطالعه اش بود ... به سرعت نظرش را عوض میکرد و میخواست به نوشتن ادامه دهد .. اما بی رمقی اجازه نمیداد و دست رد بر سینه ی هوسش میزد ....  همیشه در وصف این کتاب حرف از خستگی و غم و فرار میزد ... اما اینبار همه چیز عوض شده بود و سخن از نشاط و ماندن میگفت ... هرچند قلم .. کتاب .. و میزش میدانستند که بازهم با خستگی حرف از نشاط و ماندن میزند ... خنده میزد و به کنایه های جدید فکر میکرد .. اما نمیخواست استفاده کند ... زمان به کندی  یک خزنده جلو میرفت و او همچنان دست هایش را در بین موهایش گره زده بود و فکر میکرد .... در آرزوی آینده بود ... او میخواست انسان آینده باشد ... این کار را با ریاضت میدانست اما او که نای ریاضت نداشت .... به هرگونه ای که میتوانست با قلم بر روی کاغذهای بی نهایت سفید روبرویش می تازید و گاهگاهی آرام میگرفت ....شاید هنوزم از نوشتن چیزی میدانست ... قلم که خسته نمیشد اما از دست هایش پیدا بود که خسته اند ... نگاه به ساعت نمیکرد .. زمان را به بازی گرفته بود .. کاش میفهمید ...  کاش میدانست .. اما موفق....  او هنوز هم می اندیشید و به کاغذها مینگریست ..... به راستی که افکارش از کجا می آیند ... از آینده ؟ حال ؟ او که انسان گذشته است .... چگونه میتواند از حال و آینده قلم بزند ؟ چشمانی زیبا .... دستهایی عرق کرده و خسته .... سری سنگین از افکار .. دلی پر خون ... فکری لجوج ...  براستی که او مستحق به چنین مجازاتی نبود.... دستش را زیر چانه گذاشته بود ، دستی که قلم را هیچگاه فراموش نمیکند ... به آرامی نگاه میکرد و درد دلهایش را برای کاغذی بی جان میگفت ... کاغذی که هرچند بی جان بود اما از افکار او باردار بود و آنها را در خود میپروراند ..... او اینبار تلسم را شکناند و در اتاق زیر نور منعکس شده ی خورشید فکر میکرد .. .. .. او چشمانش را بست و در فکر مرگ و فردایی خسته کننده به خواب رفت .... غروب را ندیده به خواب رفت ... چشمهایش را بست و به خواب رفت ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۵
Mohammad Mahdi

بسم اله الرحمن الرحیم

زیبایی با خود بودن

تا انجا که میتوانست پاسخ سوال ها را میداد .. و جلو میرفت .. نمیدانست به کجا میرود .... هرچند میخواست ادامه ندهد اما بالاخره باید پایان را درک میکرد ... حرف از یأس و نا امیدی در ذهنش نبود ... اینبار آرام و دل آسوده بر زیر سایه ی درخت نسبتا بلندی تکیه داده بود و مشغول محاسبات کارهای گذشته .... او انسان گذشته بود .... باد ملایمی که به خنکای یک آب میمانست بر گونه هایش میدوید و موهای خسته اش را هدایت میکرد .... فکر کردن گوشه ای از کار روز مره اش نبود .. او همواره فکر میکرد ... شاید هم همیشه ... باز میدانست که بعضی از کارها را نسنجیده انجام داده است و حرص خوردن از عادات او در این هنگام بود ... تک موی سپیدی در میان موهای قهوه ای نسبتا بورش  خود نمایی میکرد ..... خدا میداند که تکیه دادن به زیر سایه ی آن درخت در بلندای زمان روز در فصل تابستان چه نشاطی به او و روح خسته اش میداد .... شاید او کمی از بهشت را تجربه کرده است .... در هنگام فکر کردن دیدن آن چمن های رقصان توسط باد فکرش را روشن میکرد و نوازش میداد .... آیا دیدن زیبایی ها کم از زیبا بودن است ؟ او به مانند همیشه اسب لجوج حرف هایش را با نظاره بر برگ های سبز آن درخت آرام میکرد و پیاپی در اندیشه ی رام کردنش بود ... زمان برایش زیاد مهم نبود .... او در اشتباه بود اما موفق .... کم کم روز به پایانش نزدیک میشد اما افکارش بی پایان .... خورشید هم کم کم داشت لباس نارنجی رنگش را برای اعلام غروبی دیگر به نمایش میگذاشت ... باید به خانه بر میگشت .... ترسناکی غروب آن منظره درست به اندازه ی زیباییش در روز بود و او باید به خانه بر میگشت ..... بلند شد تا برگردد و دستهایش را بغل کرد و بازوهای خود را میمالید تا سرمای غروب را با گرمای دستانش تلافی کند ... در راه خانه به فکر فردایی زیبا و فکرهایی بی پایان بود و غروبی که بارها و بارها تجربه اش خواهد کرد .....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

cry Im afraid of home

اگه حتی تمام اطرافیانم و حتی کل دنیا مشتاق من باشن ، باز من تصمیم میگیرم که با مرگ دست بدم ! چون از ارباب مرگ روزی شنیدم که " مرگ
تنها قطار یکطرفه به خونه ست "

شاید ترس از اینکه چیزی ندارم که همراهم ببرم و سختی راه و مطمئن نبودن از اینکه تنها عشقم رو بتونم ببینم ، من رو نسبت به ابراز احساسم
نسبت به خونه سرد کرده باشه ، اما کیه که دلش برای خونه تنگ نشده باشه ؟ کیه که دلش برای تنها دلیل همه ی دلتنگی هاش ، تنگ نشده باشه ؟

بعضی وقت ها میخوام برم آخر قصه اما باز هم راضی نمیشم و حتی پایان خودم هم من رو دلگرم نمی کنه ، توی این مسافرت به چیزهایی که
میخواستم نرسیدم ، حتما وقتی برسم خونه تا خدا خدایی میکنه برای همه از شکستی که خوردم تعریف میکنم و شاید چندین جلد کتاب نوشتم !

شاید اونجا هم دوباره با تنهایی زندگی کنم ، شاید دیگه اونجا زندگی با تنهایی تمسخر آمیز و پر از آسیب نباشه ، شاید اونجا باز فرصتی پیش بیاد
که مردم دوباره من رو به اسم گریه صدا کنند ، شاید خدا من رو در آغوش بگیره و بتونم دوباره احساس کنم تمام رسیدن هایی رو که حتی خواب هم
ندیدم و نرسیدم .

من ، گریه ! از خونه می ترسم !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۰۸
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

بدون مقدمه ، مثل همیشه . شاید دیگه تظاهر کردن شده عضوی از ثانیه های زندگی من . چند وقت پیش با خودم فکر میکردم که بعضی ها شغلشون بازیگری هست و بعضی ها هم زندگی شون . شاید خسته بودن و ابراز پشیمونی کردن بی فایده باشه و مثل آینه بودن ترسناک ترین چیز توی زندگیم باشه . هر شب خوابیدن و دیدن کابوسی تکراری از خورد شدن و شکستن . خیلی برای کسی که خودش رو سالیان سال گم کرده میتونه سخت باشه دیدن دنیای اطراف و حس کردن شادی ها ، یا شاید هم چیزهایی که خیلی یه آدم دلش میخواد داشته باشه و بعضی ها دارند . توی این جنگ یکطرفه ای که انگار تا ابدیت ادامه داره ، فکر میکنم مقاومت به یه جوک بی نظیر و خنده دار توی هر سالی که جدید بودن خودش رو به روی من میاره باشه . باورم نمیشه که دیگه حتی میترسم بگم خسته ام . جدای از اینکه می ترسم بلند بگم خستم که باز دوباره با چرت و پرت های ادم های اطرافم رو برو بشم ، حتی میترسم که توی دلم بگم خستم چون یادم نمیاد که خستگی شاید یه چیز نپذیرفته باشه از طرف حال و احوال این روزهای من . خلاقیت ، یه نور سو سو زنانی که هرچی بیشتر توی این دریای عمیق و تاریک افسوس فرو میرم ، بیشتر دلم براش تنگ میشه و مدام ازش داستان های حماسی مینویسم . خیلی دلم میخواد که همه چیز رو بندازم به گردن سرنوشت ، جامعه ، خانواده ، رویاها و خیلی چیزهای دیگه ، اما مشکل من همینجاست ، همه چیز دست منه ، کلید ، راه ، پرواز ، انگیزه ، اما مثل یک جنگجوی دنیا دیده با خستگی تمام هنوز دارم توی این باران سنگین از نا امیدی ها صبر میکنم که تمام آن چیزی که جمع کردم و بهش نیاز دارم رو صرف چیزی کنم که نا معلومه ، صرف چیزی کنم که نمی بینمش و نمی تونم حسش کنم . فقط امیدوارم ارزشش رو داشته باشه . باید باور کنم که ارزشش رو داره حتی اگه نداشته باشه چون این تمام چیزی هست که من دارم و نمی تونم حتی به از بین رفتنش فکر کنم که چیزی فراتر از مرگ رو برام به ارمغان میاره . و آینده ای که دست از سر این لحظه های من حتی یک لحظه بر نخواهد داشت .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۳۰
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی از خواب تلخی برخاستم و دیدم که قطره های شیرین و با نشاط باران خرامان خرامان بر لبه های پنجره ی اتاق سرد و خسته ی من میزدند و با خود طراوت و شادی را به ارمغان می آوردند و همراه با دستان پر از امید خود به دیوار دیوار اتاق من درس عشق و دلبستگی را می آموختند و باد هم در این میان به آنها کمک می کرد و با دستان تند خود بر پرده های خسته و چروک خورده ی اتاقم شلاق آموزگاری میزد و آنها را برای اجرای مراسمی صبحگاهی در اتاق من آماده می کرد و آن روز ما همه با هم یک صدا فریاد میزدیم و میگفتیم :

خدا چیزی به نام عذاب ندارد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۷
Mohammad Mahdi

بسم الله الرحمن الرحیم

لبخند توهین آمیز عشق در رابطه با لحظه لحظه های جدایی ما هر لحظه به خود اجازه ی تجاوز داده و وجود من رو مورد آزار خود قرار میدهد ، تو را نمیدانم !
با قلم مویی بهاری و زنده بر بوم خاطره های رو به رنگ خاکستری رفته ی ما اندکی از رنگ گرما و بیداری میزند و خدا میداند که این گرما با وجود من چه میکند ،
تو را نمیدانم !
عشق تلاش میکند دوباره و صد باره اما دیو غرور ما لحظه های نزدیک شدن ما رو در قصر لجبازی اسیر خود کرده و به آن مجال فرار را نمیدهد ...
وای که چه زیبا عشق تلاش میکند !!!!
تلاش میکند برای دوباره پیوستن علاقه های عسلی و شیرین ما ...
آری عشق هم سود خواهد برد ....
سودی که ممکن است هیچ وقت به پایان نرسد ...
کاش ! کاش میشد روزی می رسید که ارباب پیوند ها می آمد و پا بر این سرزمین ویران شده ی قلب ما می نهاد و سلطه ی بزرگ و خشم آلود دیو سر نگونی ها ، غرور را ریشه کن می کرد و دوباره بهار عشق را در ما زنده میکرد .
روزی بود که از عقل اسم این ارباب را پرسیده بودم ! آری پرسیده بودم او محبت است .
وقتی که فکر آمدن محبت را میکنم روحم پر میگیرد و می خواهد پرواز کند رو به عالم زیبایی ها و ندایی برایم بیاورد .... نه فکر کنم منتظرم ، آری منتظر ....
در خلوتی که با عقل داشتم خاطره ای شنیدنی از او شنیدم که در مزرعه فکر و روانم دانه های خیال را کاشت و جوانه های آن را در من پرورش داد و برایم این چنین گفت که لحظه ای محبت را ملاقات کرده بود و در آخر از او کلامی جاوید و ماندگار هدیه گرفته بود کلامی اینچنین که " دل به دل راه دارد " ، آن کلام زیبا را ، شنیدم و خیال کردم ... شنیدم و به رویا ها سلام کردم ... شنیدم و گفتم : من دوستت دارم ،

تو را نمیدانم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۸
Mohammad Mahdi