Cry's Blog

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

Cry's Blog

بلاگ " شوالیه " ، متفاوت ترین بلاگ من خواهد بود . ممکنه شما توی این بلاگ دچار گیجی بشید اما عیبی نداره ، بهتون قول میدم عادی میشه براتون ! اما حالا چرا " شوالیه " ؟ خب راستش دیگه برام اسم بلاگ مهم نیست ، مهم نوشته هامه که شما میخونید و بهم فکر میکنید ، " شوالیه " رو هم چون در فارسی و انگلیسی از کلمه ش خوشم میاد قرار دادم بعنوان اسم بلاگم که ممکنه بعدا تغییرش بدم دوباره . اما اسم من محمد مهدی هست و با اسم مستعار Leo ( لـئــو ) و Cry ( گریه ) شناخته میشم . دلایلش رو هم لازم نمیدونم اینجا توضیح بدم . تازه هم دارم با فرهنگ بلاگ نویسی آشنا میشم و امیدوارم نظرات گرمتون رو از نوشته های سرد و بی روح من دریغ نکنید .
راه های ارتباط با من :
ایمیل : lvlr_@live.com
ایمیل : Mr.Cry@my.com
Telegram تلگرام : MrCry@

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

زیبایی با خود بودن

همیشه از کتاب مقدسی سخن میگفت و با نرمی به وصف کردنش می پرداخت ... کتاب را جوری وصف میکرد که می شد فهمید تمام زندگی اش  است ... آن کتاب مقدس نه انجیل بود و نه ترات .. نه قرآن بود و نه چیز دیگر .. این کتاب ، کتاب افکارش و عقاید او بود که سالهاست که آن را نوشته بود و حال زمان مطالعه اش بود ... به سرعت نظرش را عوض میکرد و میخواست به نوشتن ادامه دهد .. اما بی رمقی اجازه نمیداد و دست رد بر سینه ی هوسش میزد ....  همیشه در وصف این کتاب حرف از خستگی و غم و فرار میزد ... اما اینبار همه چیز عوض شده بود و سخن از نشاط و ماندن میگفت ... هرچند قلم .. کتاب .. و میزش میدانستند که بازهم با خستگی حرف از نشاط و ماندن میزند ... خنده میزد و به کنایه های جدید فکر میکرد .. اما نمیخواست استفاده کند ... زمان به کندی  یک خزنده جلو میرفت و او همچنان دست هایش را در بین موهایش گره زده بود و فکر میکرد .... در آرزوی آینده بود ... او میخواست انسان آینده باشد ... این کار را با ریاضت میدانست اما او که نای ریاضت نداشت .... به هرگونه ای که میتوانست با قلم بر روی کاغذهای بی نهایت سفید روبرویش می تازید و گاهگاهی آرام میگرفت ....شاید هنوزم از نوشتن چیزی میدانست ... قلم که خسته نمیشد اما از دست هایش پیدا بود که خسته اند ... نگاه به ساعت نمیکرد .. زمان را به بازی گرفته بود .. کاش میفهمید ...  کاش میدانست .. اما موفق....  او هنوز هم می اندیشید و به کاغذها مینگریست ..... به راستی که افکارش از کجا می آیند ... از آینده ؟ حال ؟ او که انسان گذشته است .... چگونه میتواند از حال و آینده قلم بزند ؟ چشمانی زیبا .... دستهایی عرق کرده و خسته .... سری سنگین از افکار .. دلی پر خون ... فکری لجوج ...  براستی که او مستحق به چنین مجازاتی نبود.... دستش را زیر چانه گذاشته بود ، دستی که قلم را هیچگاه فراموش نمیکند ... به آرامی نگاه میکرد و درد دلهایش را برای کاغذی بی جان میگفت ... کاغذی که هرچند بی جان بود اما از افکار او باردار بود و آنها را در خود میپروراند ..... او اینبار تلسم را شکناند و در اتاق زیر نور منعکس شده ی خورشید فکر میکرد .. .. .. او چشمانش را بست و در فکر مرگ و فردایی خسته کننده به خواب رفت .... غروب را ندیده به خواب رفت ... چشمهایش را بست و به خواب رفت ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۵
Mohammad Mahdi