بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه از کتاب مقدسی سخن میگفت و با نرمی به وصف کردنش می پرداخت ... کتاب را جوری وصف میکرد که می شد فهمید تمام زندگی اش است ... آن کتاب مقدس نه انجیل بود و نه ترات .. نه قرآن بود و نه چیز دیگر .. این کتاب ، کتاب افکارش و عقاید او بود که سالهاست که آن را نوشته بود و حال زمان مطالعه اش بود ... به سرعت نظرش را عوض میکرد و میخواست به نوشتن ادامه دهد .. اما بی رمقی اجازه نمیداد و دست رد بر سینه ی هوسش میزد .... همیشه در وصف این کتاب حرف از خستگی و غم و فرار میزد ... اما اینبار همه چیز عوض شده بود و سخن از نشاط و ماندن میگفت ... هرچند قلم .. کتاب .. و میزش میدانستند که بازهم با خستگی حرف از نشاط و ماندن میزند ... خنده میزد و به کنایه های جدید فکر میکرد .. اما نمیخواست استفاده کند ... زمان به کندی یک خزنده جلو میرفت و او همچنان دست هایش را در بین موهایش گره زده بود و فکر میکرد .... در آرزوی آینده بود ... او میخواست انسان آینده باشد ... این کار را با ریاضت میدانست اما او که نای ریاضت نداشت .... به هرگونه ای که میتوانست با قلم بر روی کاغذهای بی نهایت سفید روبرویش می تازید و گاهگاهی آرام میگرفت ....شاید هنوزم از نوشتن چیزی میدانست ... قلم که خسته نمیشد اما از دست هایش پیدا بود که خسته اند ... نگاه به ساعت نمیکرد .. زمان را به بازی گرفته بود .. کاش میفهمید ... کاش میدانست .. اما موفق.... او هنوز هم می اندیشید و به کاغذها مینگریست ..... به راستی که افکارش از کجا می آیند ... از آینده ؟ حال ؟ او که انسان گذشته است .... چگونه میتواند از حال و آینده قلم بزند ؟ چشمانی زیبا .... دستهایی عرق کرده و خسته .... سری سنگین از افکار .. دلی پر خون ... فکری لجوج ... براستی که او مستحق به چنین مجازاتی نبود.... دستش را زیر چانه گذاشته بود ، دستی که قلم را هیچگاه فراموش نمیکند ... به آرامی نگاه میکرد و درد دلهایش را برای کاغذی بی جان میگفت ... کاغذی که هرچند بی جان بود اما از افکار او باردار بود و آنها را در خود میپروراند ..... او اینبار تلسم را شکناند و در اتاق زیر نور منعکس شده ی خورشید فکر میکرد .. .. .. او چشمانش را بست و در فکر مرگ و فردایی خسته کننده به خواب رفت .... غروب را ندیده به خواب رفت ... چشمهایش را بست و به خواب رفت ...