Cry's Blog

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

ما عظیم تر از آنچه هستیم که می اندیشیم ...

Cry's Blog

بلاگ " شوالیه " ، متفاوت ترین بلاگ من خواهد بود . ممکنه شما توی این بلاگ دچار گیجی بشید اما عیبی نداره ، بهتون قول میدم عادی میشه براتون ! اما حالا چرا " شوالیه " ؟ خب راستش دیگه برام اسم بلاگ مهم نیست ، مهم نوشته هامه که شما میخونید و بهم فکر میکنید ، " شوالیه " رو هم چون در فارسی و انگلیسی از کلمه ش خوشم میاد قرار دادم بعنوان اسم بلاگم که ممکنه بعدا تغییرش بدم دوباره . اما اسم من محمد مهدی هست و با اسم مستعار Leo ( لـئــو ) و Cry ( گریه ) شناخته میشم . دلایلش رو هم لازم نمیدونم اینجا توضیح بدم . تازه هم دارم با فرهنگ بلاگ نویسی آشنا میشم و امیدوارم نظرات گرمتون رو از نوشته های سرد و بی روح من دریغ نکنید .
راه های ارتباط با من :
ایمیل : lvlr_@live.com
ایمیل : Mr.Cry@my.com
Telegram تلگرام : MrCry@

قطاری همراه با رویاهای بر باد رفته من ...

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۴۴ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

قدم زنان در راه رسیدن به ایستگاه هستم .
هوا گرگ و میش است ! چه تصمیم بدی گرفتم .
دلم میخواهد تا قبل از رفتن تو به ایستگاه برسم .
میخواهم برایت بگویم .
وقتی به ایستگاه رسیدم هوا سرد و تاریک شده بود . بادی ملایم اما وحشت انگیز در حال وزیدن بود . قدم هایم کم کم به ایستگاه نزدیک و نزدیک تر میشد . به ایستگاه که رسیدم ، تو را دیدم ! تو را دیدم که میخواستی سوار قطار شوی .
آنچنان محو تو شده بودم که انگار نه انگار در شهر "غریبه ها" داشتم تو را پنهانی بدرغه میکردم . نگرانت بودم . صورتم را پوشاندم ، حراس از دیده شدن داشتم . جلوتر آمدم ، پشت خود را به میله های سرد و بی روح ایستگاه قطار تکیه دادم . صداهای ترسناکی که از جنگل پشت سرم می آمد به من مجال احساساتی دیدنت را نمیداد . وای که من در شهر مرده و بی روح "غریبه ها " در حال بدرغه کردن تو بودم ، آن هم پنهانی . باورش کمی سخت بود .
در آنجا آنچنان غریبه ها رفت و آمد داشتند که گویی اصلا هیچ توجهی به هیچ چیز ندارند ، هیچ توجهی ... .
هوا در این هنگام آنچنان سرد و تاریک شده بود که پاهایم از ترس و دلهره بر خود می رقصیدند . چراغ های تا انتها رفته ی ایستگاه، نوری را از خود منعکس میکرد که این نور هم طعمه ی تاریکی شب آنجا بود . همه در حال سوار شدن بودند در آن هنگام که دیگر دوریت را کم کم حس میکردم . آنچنان مظلومانه تو را مینگریستم که گویی تمام این مصیبت ها هم نمیتوانستند مرا اینگونه بسازند . در چهره ات امیدی می دیدم که واقعا تحسین برانگیز بود . در حال رفتن به در ورودی قطار بودی که احساساتم را به دنبالت فرستادم . خودم که جرأت همراهیت را نداشتم ، احساسات زخمی و روو به زوالم را به سمتت فرستادم .
احساساتم جلو آمد ، نگاهی به او انداختی ، در این هنگام با نگاهت اشاره ای داشتی که همراهی احساسات مرا با خودت قبول کردی . آنچنان درگیر این حادثه بودم که برخورد قطرات باران را بر گونه هایم فراموش کرده بودم ، آری گویی باران در حال امدن بود .تو و حساساتم سوار قطار شدید و با حرکت قطار ، دور و دور تر از نگاه های خیس من میشدید . تو احساسات مرا با خود بردی چون او هم مانند تو غریب بود و تنها در این شهر لعنتی . دلت برایش می سوخت ، می دانم !! حس کردم .
باران دیگر موها و شانه های من را خیس کرده بود ، آهی بلند کشیدم و دیری نگذشت که سردی هوا این اندک بخار گرم وجود مرا هم به سرعت بلعید . به انتهای قطار مینگریستم تا که قطار از دیدگان خسته من محو شد .
در قطار تو و احساساتم یکی یکی ایستگاه های مسخره ی این شهر را سپری میکردید . وقتی سرت را به شیشه ی قطار چسباندی و با امیدی اندک به ریلهای بی انتهای قطار مینگریستی ، یاد خودم افتادم . چقدر زیبا به محیط بیرون مینگریستی .
دیگر به ایستگاه مورد نظر رسیده بودید ، همه جا تاریک بود . باریک راهی از درون جنگل به مقصدت میرسید ، مقصدی که میرفتی تا عشقت را به دیگری اثبات کنی . راه را ادامه دادید و به خانه ی الهه ای رسیدید که در آنجا عشقت را اثبات کردی و حالا در حال برگشت به ایستگاه قطار بودید . من این همه وقت را هنوز در انتظار آمدن قطار و آمدن شما بودم و دیگر تمام وجودم را باران خیس کرده بود ، پشت بدنم دیگر حسی نداشت ، همواره به ریل ها و چراغ های سوسو زنان ایستگاه مینگریستم .
انتظار برگشتنت مرا آرام آرام زندگی میبخشید و نشاط ، گویا من نباید در آن جهنم میمردم . کمی در فکر بودم ، پشت بدنم بی حس شده بود که نه تنها دیگر میله ها را حس نیکردم ، بلکه چندی فکر میکردم به هوا تکیه داده ام . در همین حال بودم که صدای بوق قطار در نیمه های شب مبارزه سکوت من با استگاه خالی و جنگل را به اتمام رساند و گویی مرا برنده این مبارزه ساخت .
قطار نزدیک تر که میشد ، صدای قدم های کسی به گوشم میرسید . دیگر نمیتوانستم درست ببینم اما میدانستم که آن هم از جنس من است و برای تو آمده است .
قطار به ایستگاه رسید ، صورت خیسم را باری دیگر پوشاندم . قطار ایستاد تو و احساساتم پیاده شدید ، احساساتم دوان دوان به سمت من آمد و در تاریکی گوشه ای از ایستگاه در من جای گرفت و آنجا بود که تمام اتفاقات را دیدم .
تو برای کسی دیگر بودی ، باورم نمیشد اما واقعیت داشت . من ... چرا ... ؟ ... !!!
دیدم که با ذوق از موفق شدنت برای آن میگفتی و دست در دست هم از ایستگاه به سمت شهر می رفتید و از من دور میشدید . میدانم برای او هستی ، اما نمیتوانستم جلوی آمدنم را بگیرم . تو رفتی و من هم با لبخندی عجیب بر لبهایم که هنوز هم نمیدانم برای چه بود و دست در جیب با بدنی خسته و نا امید به سمت واقعیت و سفر به جایی دور دست ، به حرکت در آمدم و با صدایی آرام شبیه زمزمه در حال راه رفتن گفتم : دوستت دارم .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۲۹
Mohammad Mahdi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی