بسم الله الرحمن الرحیم
لبخند توهین آمیز عشق در رابطه با لحظه لحظه های جدایی ما هر لحظه به خود اجازه ی تجاوز داده و وجود من رو مورد آزار خود قرار میدهد ، تو را نمیدانم !
با قلم مویی بهاری و زنده بر بوم خاطره های رو به رنگ خاکستری رفته ی ما اندکی از رنگ گرما و بیداری میزند و خدا میداند که این گرما با وجود من چه میکند ،
تو را نمیدانم !
عشق تلاش میکند دوباره و صد باره اما دیو غرور ما لحظه های نزدیک شدن ما رو در قصر لجبازی اسیر خود کرده و به آن مجال فرار را نمیدهد ...
وای که چه زیبا عشق تلاش میکند !!!!
تلاش میکند برای دوباره پیوستن علاقه های عسلی و شیرین ما ...
آری عشق هم سود خواهد برد ....
سودی که ممکن است هیچ وقت به پایان نرسد ...
کاش ! کاش میشد روزی می رسید که ارباب پیوند ها می آمد و پا بر این سرزمین ویران شده ی قلب ما می نهاد و سلطه ی بزرگ و خشم آلود دیو سر نگونی ها ، غرور را ریشه کن می کرد و دوباره بهار عشق را در ما زنده میکرد .
روزی بود که از عقل اسم این ارباب را پرسیده بودم ! آری پرسیده بودم او محبت است .
وقتی که فکر آمدن محبت را میکنم روحم پر میگیرد و می خواهد پرواز کند رو به عالم زیبایی ها و ندایی برایم بیاورد .... نه فکر کنم منتظرم ، آری منتظر ....
در خلوتی که با عقل داشتم خاطره ای شنیدنی از او شنیدم که در مزرعه فکر و روانم دانه های خیال را کاشت و جوانه های آن را در من پرورش داد و برایم این چنین گفت که لحظه ای محبت را ملاقات کرده بود و در آخر از او کلامی جاوید و ماندگار هدیه گرفته بود کلامی اینچنین که " دل به دل راه دارد " ، آن کلام زیبا را ، شنیدم و خیال کردم ... شنیدم و به رویا ها سلام کردم ... شنیدم و گفتم : من دوستت دارم ،
تو را نمیدانم !